آقای توکلی سلام
ابتدا می خواستم برایتان نامه بنویسم و بگویم
من دلیل اینکه چطور کارگردانی از فیلم عالی پرسه در مه به فیلم بد تختی می رسد را فهمیدم
می فهمم که چرا آدمی ته می کشد و دیگر چیزی برای گفتن ندارد
می فهمم چطور نابغه ای آینده دار ، تبدیل به آدمی می شود که فیلم های هدر رفته ای میسازند. هرچند که هنوز تلاش و برخی سکانس های تختی شاهکارند.
ولی فیلم کار نمی کند ، چرا که در خلق جهان ناموفق عمل کرده. چرا که فیلمساز جهان ندارد. چرا که فیلمساز ته کشیده است!
حتی می خواستم بگویم من هم ته کشیده ام
می خواستم بگویم بهرام توکلی در اواسط دهه ی چهارم زندگی اش خسته شد ، اما من در اواسط دهه سوم خسته ام
دیگر نه توان دویدن برای رسیدن به خواسته دارم و نه از آن مهمتر
اصلا علاقه ای به انجامش دارم
آقای توکلی ، من هم به این نتیجه رسیدم که باید زندگی کرد
باید شل گرفت و از زندگی لذت برد
مگر تا کی می توان مثل یک چریک بود؟تا کی 24 ساعت در استرس کار بود؟ چقدر می خواهیم زندگی کنیم مگر؟
می خواستم بگویم باید عین شما ، از این ور و اون ور پول گرفت و چیزهایی ساخت که احتمالا مردم و مسئولین بیشتر دوستشان داشته باشند.
من می خواستم همه ی این ها را بنویسم ، اما انقدری خسته بودم که حتی حال نوشتن این ها را هم نداشتم!
بین دیدن تختی (دیروز) و نوشتن این نامه (امروز) فیلمی دیدم که نظرم را برگرداند.
متحیرکننده بود
یک شاهکار تمام عیار
و من در تمامی لحظات نمایش فیلم تنها به یک چیز فکر می کردم
من جا نمی زنم
حداقل امروز
هرچند که بالاجبار تغییراتی اساسی در سبک زندگی کردنم خواهم داد و سعی می کنم زندگی کنم واقعا
ولی جا نمی زنم
هرچند بلاخره به قول نامجو ، آدما توی بیست و پنج سالگی پخته میشن.
ینی دیگه دنبال جایزه ای از روزگار نیستن.
هرچند که خیلی چیزها را پذیرفتم و این را هم پذیرفته ام که زندگی ام در طلاتم بین این خسته شدن ها و ادامه دادن ها در جریان باشد
نمی دانم در آینده به چه فکر کنم
ولی آخر 97 که این گونه فکر می کردم
سال نو پیشاپیش مبارک
26 اسفند 97
دلم برای دنیای کلاه قرمزی و پسرخاله تنگ شده
برای دنیایی که تلخ ترین شخصیتش ، یه دایناسور فانتزی بود!
واسه حمیده خیرآبادی با اون خبه خبه گفتناش
واسه فاطمه معتمد آریای خندون و مهربون
واسه آقای مجری ای که دلش اندازه ی یه گنجیشکه
کلاه قرمزی خرابکاری می کنه و اون زودی می بخشتش
دلم واسه تمام شیرینی ها دوران بچگی تنگ شده
متنفرم از دنیای آدم بزرگا
از سینمای به اصطلاح واقع گرا
سینمایی که من می فهمم
رویاست
فانتزیه
می تونه یه عروسک باشه که هرجایی میره و هرکاری می کنه
هیچکس هم بهش نمی گه : آقا شما که عروسکید!
با خودم بعضی وقتا فک می کنم ، اگه امروز ، یه نفر بیاد در صدا و سیما و بگه مجری تون بیست سال پیش گفت پاشید بیاید اینجا تا باهم برنامه اجرا کنیم، از در گیت صدا و سیما می تونه رد بشه یا نه؟
آقای مجری ، انقد مهربون بود که نگفت فلانی و فلانی بیان و فلانی نیاد. اون همه رو دعوت کرد.
ینی یه روزی میشه که یه پسر یا دختر دیگه هم به آقای مجری بگه: کاشکی من دایناسورت بودم.
بدون زمان و مکانش معنی ندارد. سالهای انتهای دهه شصت است و یکی از خیابانهای بانه. سه تا بچه نه ده ساله یک بلندگوی دستی، احتمالا از همانها که وانتها داشتند، دستشان گرفتهاند و آهنگهای درخواستی اجرا میکنند. راهپیمایی سیزده آبان تمام شده و بلندگو را دست یکی از بچهها دادهاند که «پسرجان اینو ببر مدرسه تحویل بده» و حالا خیابانی در بانه در اواخر سالهای شصت موسیقی متن پیدا کرده. گزارشی از این که سه تا بچه چه میخواندهاند در دست نیست اما احتمالا از مغازهدارها و مردم عادی نظر میخواستند و آهنگهای ناصر رزازی و حسن زیرک میخواندهاند.
به جای «خونهدار و بچهدار، زنبیل.» سه تا خواننده کودک در راه تحویل دادن بلندگوی مدرسه داریم که پشت بلندگو میگویند: «شنوندگان محترم آقای صاحب مغازه شیرفروشی از ما تقاضای ترانهای از حسن زیرک رو کردن که تقدیم میکنن به.» و بعد میخوانند!
به نقل از زندگی خرد
بنجامین باتن ، یادگار اول دبیرستانمه، اولین فیلمیه که سی دی بدون سانسورش رو گرفتم، یادمه تمام مدت می ترسیدم پلیس بگیردم و حواسم بود، موقع خریدن کسی نبینتم تا آبروم بره! یا خونه کسی نفهنه (نشون به اون نشون هنوزم که هنوزه ، سی دی های اون دوران رو تو جعبه و یه جایی که عقل جن هم بهش نمیرسه نگه داری میکنم) یادمه مامانم خونه روضه داشت و من به همین دلیل! بنجامین باتن رو به پیشنهاد یکی از همکلاسی های مدرسه، خریدم تا تایم رو بگذرونم.
دفعه اپلی که دیدمش، خیلی ازش خوشم نیومد.
ولی امروز دوباره بعد از مدت ها دیدمش
بی نظیر بود
فضاسازی
استان
فیلم داستان آدمیه که با بقیه فرق می کنه ، برعدگی می کنه
هیچ کدوم از ما ، پیر بدنیا نمیایم و نوزاد از دنیا نمیریم ، ولی من عجیب با داستان همذات پنداری کردم. خودم رو توش دیدم و این یعنی سینما
سینما هنر هیپنوتیزم کردنه
من هیپنپتیزم شده بودم واقعا
کارگردان با track in و نماهای کرین متعدد ،استفاده ی به جا از نماهای سوبجکتیو،میزانسن درست و یه قاب بندی با زاویه ی کمی لو انگل در نماهای اوبجکتیو، قاب های مینیمال ، اما پر و استفاده ی درست از عمق میدان، هیپنوتیزم می کرد آدم رو واقعا
تدوین کار با شناخت درست از ریتم ، مخاطب رو به خوبی با خودش همراه می کرد و با دیزالو های زیادی که اتفاقا معمولا خوب از آب دراومده بودن ، غوفا کرد.
صدا و موسیقی فیلم هم که نگم براتون ، بنظرم مهمترین دلیل موفقیت فیلم های هالیوودی در فضاسازی نسبت به فیلم های ایرانی، صدا است.
بازی ها ، علی الخصوص بازی کیت بلانشت بی نظیر بود. حتی گریمش هم عالی بود. گریم بنجامین باتن و بازی برد پیت هم که حرفی برای گفتن باقی نمیذاشت واقعا
بنجامین باتن فیلم خوبیه
حتی اگه از من بپرسید ، میگم خیلی خوبه
خیلی خیلی خوبه
آقای روضه سرا
تو ذهن من و هیچ کدوم از بچه های کلاس دوم ابتدایی پیشگام دزفول از خاطر نرفته.
آقای روضه سرا از اون معلم هایی نبود که راحت بگیره و کلاسش هتل باشه
نه اتفاقا
به شدت سختگیر و دقیق بود
هیچ وقت یادم نمیره، من و خیلی از بچه های کلاس هر شب با این استرس می خوابیدم که نکنه کتابی از برنامه ی فردا رو جا بذاریم. واسه همین من معمولا تمام کتاب ها رو می بردم که به مشکل برنخورم!
هیچ وقت یادم نمیره ، درسمون رسیده بود به "خوندن ساعت" ، واسه همین آقای روضه سرا ازمون خواست که فردا با مقوا و قیچی بیایم تا توی مدرسه ساعت درست کنیم.
فرداش من توی سرویس متوجه شدم که قیچی و مقوا نخریدم
یادمه انقد گریه کردم تا راننده ی سرویس دلش به رحم اومد و رفت برام قیچی و مقوا خرید.
وقتی اومدم مدرسه ، همه جز یه نفر (جوان دیلاقی به اسم مصطفی) مقوا و قیچی خریده بودن.
آقای روضه سرا هم یه دست کتک مفصل مصطفی رو زد تا یادبگیره چیزی رو فراموش نکنه.
(توی شهرستان هنوز از این قرتی بازیا که نباید بچه رو زد مد نشده بود)
آقای روضه سرا توی کارش جدی بود
خیلی جدی
اما همه ی بچه ها عاشقش بودن
چون آقای روضه سرا هم عاشق بچه ها بود
بچه ها اینو خوب می دونستن
آقای روضه سرا اگه املامون بدون غلط بود و خوش خط بود ، بهمون چهل میداد.
حتی یه بار بهم هشتاد داد!
بابت هر بیست، یه کارت امتیاز و هرچه قدر که کارت امتیازامون بیشتر بود ، بهمون جایزه های مختلف می داد.
تازه ، این به جز جایزه هایی بود که اگه مشقامون رو زود می نوشتیم بهمون می داد.
یادمه یه بار جایزه ی زود نوشتنم این بود که منو کشید کنار و عکس یه گربه بهم نشون داد.
اما گربه هه عادی نبود
یه گربه ی سه سر بود!
بعدم یه داستانی ردیف کرد درباره ی اینکه واسش از تهران گربه ی سه سر اوردن و تهران گربه ی سه سر زیاده!
(حالا بگذریم از اینکه ما هر سال تابستون که تهران میومدیم ، من در به در دنبال گربه های سه سر می گشتم!)
آقای روضه سرا داستان زیاد می گفت
شاید واسه همینم دوسش داشتیم.
یادمه روز اول کلاس دوم ، معلم کلاس اولمون (آقای باقری) اومد داخل و خاطره ی نجات خودش از داخل یه تانک عراقی توسط آقای روضه سرا (که میگفت چتربازا بوده) رو برامون تعریف کرد.
البته ، بعد ها فهمیدم که انگار داستان رو جز ما ، برای استیون اسپیلبرگ هم تعریف کردن. چون بنظر میومد نجات سرباز رایان به طرز غریبی شبیه داستان نجات معلم باقری بود!
راستش،من نمی دونم چقدر هرکدوم از اون داستانایی که آقای روضه سرا واسمون تعریف می کرد، درست بود و نمی دونم امروز چقد به دانش آموزی که آقای روضه سرا می خواست شبیهم.
حتی نمی دونم آقای روضه سرا ، بین اون همه دانش آموز ،هنوز منو یادشه یا نه
ولی یه چیزی رو خوب می دونم
اینو می دونم که اگه اون بچه ها یه روزی به یه جایی برسن
حتما یکی از مهمترین دلایلش به خاطر داشتن معلمی به اسم آقای روضه سراست
معلمی که بهمون یاد داد جدی باشیم و برای هرچی که میخوایم تا آخرین ذره ی وجودمون بجنگیم.
تقدیم به معلمی که هرگز فراموشش نمی کنیم.
پانوشت1: رفتم دزفول که این کتابو به آقای روضه سرا بدم ، ولی هرچی گشتم نتونستم پیداش کنم.
میگم بنظرتون بلاخره یه روزی "شاه گوش می کند" ها به صاحباشون میرسن؟
پانوشت2: راستی ، شما گربه ی سه سر تا حالا تهران دیدید؟
چند وقتی هست که درباره ی جستار و جستار نویسی ، خصوصا در بین بلاگرها زیاد میشه شنید
به همین دلیل کنجکاوی ام گل کرد که برم ببینم این جستار چیه که همه ازش حرف میزنن
چون همیشه با تعریف کلاسیک واژه ها مشکل داشتم ، از تعریف جستار میگذرم
ولی اگر دنبال تعریف اون هستید مطمئنم که با یک گوگل کردن ساده به جواب های مناسبی خواهید رسید
دیوید فاستر والاس ، یکی از شاخص ترین جستارنویس های عصر حاضره (البته الان دیگه نیست! خود والاس هم گوگل کنید بی زحمت)
والاس از زندگی عادی و عموما کسالت بار ما آدم ها میگه و این مساله به خودی خود جستارهاش رو قابل لمس و مملو از جزییات می کنه.
جستار هایی که با لهجه ی طنز والاس ، تجربه ی مسرت بخشی رو برای مخاطبانش می سازن..
نشر اطراف در این مدت زمان نه چندان زیادی که از تاسیسش گذشته ، کتاب های بسیار خوبی رو چاپ کرده که از همینجا جا داره بهشون دست مریزاد بگم
به زودی هم می خوام با شروع خوندن کتاب سواد روایت ،در یک سلسله پست به خلاصه ی این کتاب بپردازم. (البته که هیچی خود اصل کتاب نمیشه، ولی خب من عادت به خلاصه نویسی کتاب ها دارم و "بخشی" از اون خلاصه رو اینجا قرار می دم )
چند هفته بعد از خوندن کتاب والاس ، کتاب " وقتی از دو حرف می زنم ، از چه حرف می زنم" موراکامی رو خوندم. کتاب بسیار خوبی که به همت نشر چشمه منتشر شده و البته چون نزدیک به دو ماه از خوندن هر دوی این کتاب ها می گذره و حافظه ی من خیلی قابل اعتماد نیست، ترجیح می دم چیزی راجع به محتوی کتاب ها نگم .
البته که شهرت مواراکامی در حدی هست که نیازی به تعریف من نباشه واقعا
اما خلاصه ی جریان اینه که فهمیدم خیلی از یادداشت هایی که در این بلاگ تحت عنوان روزنوشته ها نوشتم ، همه در چارچوب جستار می گنجن.
من الان چند سالی هست که مداوم می نویسم .(شاید اینجا کم کارم ، ولی خب من جاهای مختلفی می نویسم)اگر بخوام به عنوان آدمی که تجربه ای هرچند ناچیز در حوزه ی نوشتن داره ، ثمره ی این چند سال نوشتن رو بگم ، حتما می گم نوشتن هر روزه، زمانی که برای مدتی طولانی پی گرفته بشه ، اتفاق عجیبی رو رقم می زنه.
مهم نیست درباره ی چی می نویسید و چرا می نویسید. وقتی این وسواس ها رو کنار بزارید و هر روز بنویسید ، خود این مسائل به مرور درست میشه.
من تقریبا بخش زیادی از اتفاقات این چند سال رو اینجا و جاهای دیگه نوشتم و ثبت کردم. به مرور خودم پیشرفت خودم رو می بینم . چه از نظر سطح نوشتن و چه از نظر سطح فکری . نمی گم به جایی رسیدم از نظر سطح فکری ، ولی مطمئنم یک سال دیگه که این نوشته ها رو می خونم ، به سطح فکر پایین امروزم می خندم و راستش بنظرم این فوق العاده است. اینکه آدم بتونه رشدش رو ببینه و از اون مهمتر ، اینکه ببینه یه روزایی چطوری فکر می کرده و دغدغه هاش چی بوده.
آخه می دونید ، دغدغه های آدم ها در طول زمان عوض میشن و حتی فراموش میشن
و البته برای من هم مثل خیلی از دوستانم، نوشتن ، راهیه برای فراموش کردن
و حتی راهیه برای فکر کردن و جمع و جور کردن ذهن
خلاصه می خواستم به بهانه ی معرفی دو کتاب عالی جستارنویسی، ازتون دعوت کنم تا شما هم شروع به نوشتن کنید. فکر می کنم اگر تا اندازه ای صبور باشید ، بعد از چند وقت ، چیزی رو در نوشتن ببینید که به این راحتی ها دیگه رهاش نکنید.
دستش را دور ماژیک وایت برد گره می کند،با دست دیگرش ، گوشی تلفن همراهش را نگه داشته و مقابل در کلاس 609 ایستاده است. در همان حین که مشغول سرتکان دادن است، به یکباره به حرکت ریتمیک پاهاش خاتمه میدهد و میگوید: وظیفه ی من نیست که دنبال کلاس بگردم. وظیفه ی من اینه که درسم رو درست به دانشجو بدم.
تعدادی دختر و پسر ، اطراف او حلقه زده اند و مشغول تماشای او هستند. یکی از دخترها ، به شانه ی دختر بغل دستی اش میزند و با چپ و راست کردن سر ، بی صدا میگه: او او
یکی از پسرها که زل زده بود به خانوم وایت برد به دست، پوزخندی ریز میزند و سرش را پایین می اندازد.
خانوم وایت برد به دست ، زل زده به در بسته ی اتاق 609 و پای تلفن میگوید:
از یک مهر ، هر روز جای کلاس ما رو عوض می کنید. یه بار یه کلاس می دید یه بلوک دیگه ، بعد می ریم می بینیم کلاس قفله! ، بعد زنگ میزنیم میگید نه اون اشتباه بود ، یه کلاس می دیم بلوک خودتون ، بعد میایم کلاس اینجا می بینیم انباره! این چه وعضشه آخه؟
در طبقه ی همکف ، اتاق کنترل کلاس ها ، آقای خپل و پشمالویی که پشت میز قهوه ای رنگ بزرگش نشسته ،می گوید:
خانوم دکتر به خدا ما داریم تمام تلاشمون رو میکنیم. من الان اینجا یه عالمه ارباب رجوع دارم که دارم کارشون رو انجام می دم. کار شما هم در اولویته. اصلا فعلا عجالتا تشریف ببرید اتاق 603 که این هفته کلاسش تشکیل نشده تا برای جلسه ی بعد یه فکری بکنم. قربان شما ، خدافظ
تلفن را می گذارد و در حالی که با انگشت اشاره اش مشغول بازی کردن با پشم های روی دستش است، به آقای لاغر و کوتاه قدی که میز بغل دستی اش نشسته می گوید:
فک کردن نوکر باباشونو گیر اوردن
نشونشون میدم.
مرد خپل ، صندلی اش را عقب می کشد و از جایش بلند می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی هایش ، تنها صدایی است که در اتاق به گوش می رسد ، به سمت دیگر اتاق می رود.
مرد خپل در حالی که گوی شیشه ای که در آن تعدادی کاغذ سفید قرار دارد را از روی قفسه برمی دارد ، نگاهی به پنجره ی اتاق می اندازد.
از پنجره ، بخش زیادی از شهر از بالا مشخص است.
مرد خپل به سمت مرد لاغر نگاه می کند:
چه ترافیکه اوایل مهریه هااا ، نگا ، همه جا قفله.
مرد لاغر اندام با بهت به پنجره خیره میشود.
مرد لاغر:اوخ ، اوخ ، دیرم شد
و به سرعت مشغول بستن کیف دستی اش می شود و ادامه می دهد:
قرار بود واسه اینکه این چند روز اول مهر،توو ترافیک وحشتناک نمونم، من زودتر از سرکار برم و سرراه پسرم رو از مدرسه سوار کنم.
مرد خپل در حالی که به سمت میزش برمی گردد و یک دستش را در دماغش کرده می گوید:
اینا حتی عرضه ی مدیریت کردن ترافیک تهرانم ندارن به خدا، مملکتو میدادن به من ، میدیدن چجوری مدیریت می کردم.
مرد لاغر که تقریبا کیفش را جمع کرده با خنده می گوید:
تو اگه رییس جمهور میشدی ، من بهت رای میدادم بخدا.
مرد خپل دستش را از بینی اش خارج می کند و می گوید:
اگه من رییس جمهور شم ، تو رو میکنم معاون اولم قبوله؟
سپس دستش را به سمت مرد لاغر پیش می کشد.
مرد لاغر اندام ، کمی خود را عقب می کشد و می گوید:
آقا ما بدون دست هم قبولت داریم!
مرد خپل ، ابرو در هم می کشد و با خنده می گوید:
ولی من بدون دست قبول ندارم!
و دست آقای لاغر اندام را به زور در دست خودش می گذارد.
آقای لاغر اندام که در حال چشم غره رفتن به مرد خپل است می گوید:
خب دیگه ، من باید برم.
مرد لاغر به زور دستش را خارج می کند و با کیف از اتاق می رود.
مرد کپل که درون گوی شفاف اش کاغذ هایی شامل:
فنی
ابن سینا
علوم پایه
انسانی
بلوک آموزشی
و پلاسما نوشته شده
چشمانش را می بندد ، چیزی زیر لب زمزمه می کند ، دستش را داخل گوی می کند و کاغذی را در می آورد که روی آن نوشته پلاسما
سپس و در حالی که به مانیتور خیره شده و ابرو بالا می اندازد ، لبخندی می زند و در سیستم وارد می کند:
کلاس زبان تخصصی خانوم دکتر ، ساختون فیزیک پلاسما ، اتاق 206
و در حالی که یک پای اش را از دمپایی بیرون اورده و روی پای دیگرش قرار داده ، با یک دستش مشغول بازی کردن با پای عرق کرده اش است و با دست دیگرش گوشی را برمی دارد و شماره ای میگرد:
سلام خانوم دکتر ، خوبید ؟ جای کلاس زبان تخصصی تون مشخص شد روو سایت (لحظاتی سکوت)
می دونم خانوم دکتر ، به خدا می دونم ، نیست ، خیییلی گشتم ، کلی هم رایزنی کردیم که همین پلاسما رو بهمون دادن. من بخاطر شما و بچه های ادبیات نمایشی کلللی به اینو اون روو زدم. (پس از لحظاتی سکوت و در حالی که لبخند می زند) معلومه خانوم دکتر ، اصن دانشگاه به ما هم سفارش کرده که حالا که بعد از چند سال ، دوباره ادبیات نمایشی اوردیم ، حسابی از این ورودی های جدید استقبال کنیم. حالا یه ذره پیاده روی و کوه نوردی هم واسه بچه هاتون بد نیست
(لحظاتی سکوت)
چشم
چشم، من بازم مجدد تلاشم رو میکنم. با من امری نیست؟ خدا نگه دار
مرد خپلو گوشی را می گذارد و با ته لبخند از سرجایش بلند می شود و به کنار پنجره می رود.در همان حین که از روی قفسه چند دسته کلید را برمی دارد ، به پنجره ی اتاقش خیره می شود و سری تکان می دهد.
وارد راهروی دانشگاه می شود و در حالی که صدای خش خش دمپایی و دیلینگ دیلنیگ کلید ها در تمامی راهرو شنیده می شود ، به جلوی آسانسور می رود.
مرد خپل سینه سپر کرده و دیلینگ دیلینگ و خش خش کنان در راهرو ی طبقه شش راه می رود. یک به یک در های باز را قفل می کند و پشت در یکی از کلاس ها روی صندلی می نشیند.
از داخل کلاس صدای خانومی به گوش می رسد که می گوید:
برای جلسه ی بعد ، یک روایت مستند یا داستانی از تهران برام بنویسید.
برید به سلامت
مرد خپلو کلید هایش را نگاه می کند وپس از لحظاتی ، یک کلید که روی آن نوشته: 603 را جدا می کند.
در کلاس باز می شود و خانوم ماژیک بدست به همراه حلقه ی پسرها و دخترهایی که در ابتدا اطرافش بودند ، از کلاس خارج می شوند و به سمت آسانسور می روند.
مرد خپلو درحالی که از لای پنجره به تصویر ترافیک تهران از بالا خیره شده، در را قفل می کند.
سعید مولایی مهر 98
پی نوشت: عکس تزیینی است
چند وقت قبل ، زمانی که به دفتر فیلمسازی یکی از بهترین تهیه کننده های تلویزیون برای انجام پروژه ای رفت و آمد داشتم ، قرار شد کار تدوین مجموعه ای که من کارگردانش بودم رو به تدوینگر دفتر ، یعنی خانوم مفخم بسپاریم و من هم گه گاهی برم تا روی کار نظارت کنم.
(فامیل واقعی ایشون چیز دیگه ای بود)
داستان از جایی شروع شد که من با تهیه کننده وارد اتاق تدوین شدیم و من رو به خانم مفخم معرفی کردن.
تهیه کننده خودش هم شناخت زیادی از تدوینگر نداشت و خانوم مفخم رو به عنوان یک تدوینگر عالی بهش معرفی کرده بودن.
به همین دلیل تا خانوم مفخم دست به تدوین شد و کمی کار کرد ، تهیه کننده به من نگاه کرد و بی صدا گفت: کارش چطوره؟
خانوم مفخم دستش کند بود ، اما بنظر نمی رسید مشکل دیگه ای داشته باشه.درست هم نبود من نگاه های نگران تهیه کننده ای که انقدر به من لطف داشته رو بی جواب بزارم.
منم برای اینکه خیالش راحت باشه سرش کلاه نرفته بی صدا گفتم:
عاااااااالیه
اما چشمتون روز بد نبینه. از فرداش کار به جایی رسیده بود که من برای تدوین سه دقیقه ، باید از ساعت 9 صبح تا 5 عصر دفتر باشم. تووی متن آیتم نوشته بودم باید تدوین موازی بشه ، میومدم می دیدم پیوسته تدوین کرده!
بهش می گفتم اینجا رو بلور کن ، تبلیغ روی دیواره ، شبکه گیر میده ، میگفت نمیشه!
میومدم میدیم از سر تا ته کار کامل یک موسیقی ثابت و مونوتون گذاشته
البته ، مشکل اصلی کیفیت کار خانوم مفخم نبود. مشکل اصلی اخلاق ایشون بود.
اشتباه نشه ، خانوم مفخم اصلا از این آدمای شلوغ کار و پر رفت و آمد نبود. اتفاقا خیلی ساکت و سر به زیر بود . حتی اهل غیبت کردن و زیر آب زنی هم نیود.
فقط یک ذره زیادی سرد بود!
انقد سرد که من هر سری میرفتم دفتر ، بلافاصله سست میشدم و چرتم می گرفت. باهاش حرف میزدی هیچ واکنشی نشون نمی داد. هیچ داستانی نداشت برای تعریف کردن و اگر تو هم داستانی برای تعریف کردن داشتی ، بعد از چند لحظه احساس می کردی که داستان رو برای دیوار کناری ات اگه تعریف کنی بیشتر واکنش نشون میده تا تدوینگر.
حتی ناهار نمی خورد! میگفت رژیمه
یه معدود لحظاتی که از صندلی بلند می شد می رفت و جلوی پنجره به خورشید نگاه می کرد.
اگه اشتباه نکنم فتوسنتز می کرد. (معلوم بود خوب هم این کار رو می کنه ، حداقل اضافه وزنش که اینجوری نشون میداد)
حتی گیاها هم آب میخورن ، ولی مدیونید اگه فک کنید خانم مفخم از صندلی اش پا می شد و چایی می خورد.
حتی من ندیدم در طی اون چند ماه ، یه دستشویی بره!
اون روزایی که باید پا می شدم می رفتم دفتر ، عزا میگرفتم و از شب قبلش ، کابوس خانوم مفخم رو میدیدم.
تازه من از همون اول هم قرار نبود همیشه اونجا باشم ، اما کار به جایی رسیده بود که اگه نمی رفتم، می گفت، چرا نیومدی؟
شاهکار اون وقت هایی بود که نمیرفتم ، چرا که اثر نهایی در سطح یک کارآموزی که تازه کار با پریمیر رو (اونم نه به شکل حرفه ای) یاد گرفته تدوین شده بود و من همیشه با خودم فکر می کردم ، این واقعا بلد نیست یا داره منو اذیت می کنه؟!
حتی در یکی از معدود دفعاتی که کمی حرف زد ، در جواب من که گفتم اینجا رو باید از آهنگ گادفادر استفاده کنیم گفت: نمی شناسم!
اصن به عنوان آدمی که در حیطه ی سینما و تلویزیون کار می کرد آدم خاص و عجیبی بود.
من آدم های عجیب و خاص خیلی دوست دارم ها ، ولی خب این یه ذره فرق می کنید.
می دونید ، ینی یه مشکلی داشت که من بهش می گم:
بدمحضری
مشکلی که از کیفیت فنی آدم ها بنظرم خیلی در انتخاب همکار شاخص مهمتریه.
خیلی مهمه که آدم ها از نشستن درکنار من، از کارکردن در کنار من و از بودن من لذت ببرن.
البته شاید برای خانم مفخم عبارت خودساخته ی "سرد محضری" مناسب تر باشه.
خلاصه که ، گذشت آقا
گذشت
پی نوشت1: فقط لطفا نپرسید که آخر عاقبت اون برنامه با حضور خانوم مفخم چی شد !
پی نوشت2: متن و عکس باهم بی ارتباطند و عکس پارک ملت صرفا برای خالی نبودن عریضه اضافه شده است.
پیش نوشت:این یادداشت نخستین یادداشت از مجموعه یادداشت هایی است که بنا دارم در خصوص سینمای جریان آلترنیتیو و تجربی سینمای ایران منتشر کنم.
پرویز کیمیاوی که اتفاقا قرابت اسمی جالب توجهی هم با مسعود کیمیایی داره (و سینماشون حسابی با هم فرق می کنه) به خاطر فیلم باغ سنگی در دهه ی پنجاه برلین جایزه می گیره و به قول خودش پیش از عباس کیارستمی ، اون نورچشمی جشنواره های خارجی بوده که بعد از انتقاداتی به اون ها ، این جایگاه رو کیارستمی میگیره.
کیمیاوی که فرانسه سینما خونده ، تا اندازه ای کارهای آوانگارد و ساختارشکنانه ای مثل موج نوی فرانسه انجام می ده . (البته همچین هم شاید ارتباط مشخصی نشه بینشون برقرار کرد.)
باغ سنگی ، مغول ها ، ایران سرای من است و . ساختار رئالی ندارن ، شخصیت پردازی کلاسیکی ندارن ، حول یک تنش مشخص نمی گردن و به همین دلیل ، طبیعتا مخاطب عام استقبال چندانی از اون ها نمی کنه.
حتی بنظرم این شعارهایی که در فیلم مغول ها داده میشه که تلویزیون بده و همه چیز جوامع محلی رو نابود می کنه و . بیشتر مناسب برنامه ی پرمحتوای صدا و سیماست تا یک سینمای روشنفکرانه ی واقعی
ولی خب فیلم گه گاهی عناصر طنز یا سوال های خوبی مطرح می کنه که خب بلاخره بدک نیست.
ولی به هیچ عنوان نمیشه یک اثر عمیق و ماندگار رو بهش داد.
کلا یه مشکلی که من با سینمای آلترنیتو ایران دارم اینه که چرا مثل برادران کوئن یا تیم برتون، دنیای عجیب خودشون رو با شخصیت پردازی و استفاده از مولفه های داستان گویی کلاسیک برای مخاطب قابل تحمل نمی کنن؟
نمی دونم ، شایدم "من" زیادی تفکراتم به جریان اصلی سینما نزدیکه!
دیشب واسه بار چهارم یا پنجم سینما پارادیزو رو دیدم. قدیما وقتی خسته بودم ، حالم از سینما بهم می خورد و بی انگیزه بودم ، سینما پارادیزو می دیدم و خوب می شدم.
ولی دیشب از فیلم خوشم نیومد!
احساس کردم خیلی شعاریه ، احساس کردم فیلم مثلش زیاد دیدم.
احساس کردم زیادی سانتی مانتال بود و فصل های مختلف فیلم درست به هم چفت و بست نداشتن
برام عجیب بود. من انقدری فیلم رو دوست داشتم که اسم این خونه ی مجازی رو پارادیزو گذاشتم. ولی حالا حداقل می تونم بگم اونجوری دوسش ندارم.
نمی دونم نظر شما راجع به این اتفاق چیه ، ولی احتمالش کمه که یکی اومده تووی هارد من و فیلم سینما پارادیزو رو عوض کرده باشه.
شایدم دلیلش اینه که تمام داستان رو حفظم و دیگه فیلم واسم جذابیتی نداره
ولی بعضی وقتا فکر می کنم آدما عوض میشن.
بعضی روزا جلوی آینه زل میزنم و فک می کنم:
این یارو کیه تووی آینه؟
همون سال هایی که تازه تب سینمای فرهادی داغ شده بود ، حداقل تلویحا در جواب به اون سینما میرکریمی فیلم "یه حبه قند " رو می سازه. این رو می تونید از نامه ی حاتمی کیا به میرکریمی متوجه بشید.
سید رضا میرکریمی بدون شک یکی از بهترین و داستانگوترین کارگردانان سینمای ایرانه. کارگردانی که از همون فیلم ها و سریال های اولش نشون داد که خیلی خوب بلده در قالب مدیوم سینما داستان بگه. چه برسه به فیلم های متاخرتر کار با جزییات در یک فیلم شلوغی مثل یه حبه قند می تونه یک کلاس درس باشه.
اگر از طراحی صحنه و حض بصری که آدم از بسیاری از پلان ها می بره صرف نظر کنید ، می تونید دقیق بشید توی اکت ها ، قاب ها ، تک تک رفتارها و به داستان تک تک کارکتر ها و شخصیت پردازی اون ها در طول داستان دقت کنید.
ریزه کاری ها رو می بینید؟
برخورد های پسند رو ، هر وقت اسم قاسم میاد متوجه می شید؟
اون آخر فیلم که گوشه ی چادر پسند لکه داره رو می بینید؟
یا در فیلم به همین سادگی که فیلم شخصیت محور و خلوت تریه ، جزییات رفتاری و شخصیت هنگامه قاضیانی رو می بینید؟
می بینید چقدر خوب ، از داستان فرعی فیلمش ، یعنی داستان ازدواج در لحظلات پایانی فیلم استفاده می کنه ؟
میرکریمی بدون شک کارگردان مولف و بزرگیه
اما این باعث نمیشه ازش انتقاد نکرد.
اگه از من بپرسید ، مشکل سینمای میرکریمی اینه که تخیلش انقدر قدرت پرواز نداره تا ما رو درگیر اتفاقات و لحظات ناب سینمایی بکنه. لحظاتی که شاید خیلی در زندگی عادی باهاشون مواجه نباشیم ، ولی چه اهمیتی داره .
در اون لحظاته که آدم از خیال
از سینما لذت می بره.
آدم های سینمای میرکریمی آروم ان. یه جورایی حتی انگار تسلیم ان. خودش هم تووی فیلم هاش انگار زیادی تسلیمه. انقدر کنشگر و انقدر قدرتمند نیست که بتونه یه کاری بکنه.
تماشاگر ، کارکتر و حتی کارگردان انگار همه تماشاگر هستن. همه دارن می بینن. همه دارن نظاره می کنن.
فرهادی شخصیت های قدرتمندتری داره. آدم هایی داره که کنشگر ان. می تونن موقعیت های بحرانی خلق کنن. یک نظاره گر صرف نیستن. بنظرم دلیل اینکه میرکریمی به شهرت فرهادی در دنیا نرسیده اینه که انقدر کنشگر نیستن فیلم هاش. اهل شلوغ کاری نیستن. فیلم هاش دقیقا نقطه ی مقابل هالیوود قرار می گیرن.
هنگامه قاضیانی در به همین سادگی ، نه به فکره خیانت می افته ، نه به فکر یک لج بازی حسابی با بچه هاش یا شوهرش.اوج کنشش اینه که برگرده پیش خانواده اش که آخرش هم برنمی گرده (منظورم این نیست که باید برمی گشت ، منظورم اینه که کارکتر هاش آدم های کله خری نیستن! البته که ااما این نکته ی منفی ای نیست.)
یا بنظرم این ایده که پسند سر سفره ی عقد ، کنار یک لپ تاپ نشسته فوق العاده است.
ولی چرا این رو بیشتر گسترش نداد؟
شاید دلیلش سواد دیجیتال کم و غیر عمیق مولفان بوده؟
شاید دلیلش اینه که قدرت رویاپردازی بیشتری نداشتن؟
شاید چون پسند قرار نیست کنش "گل درشتی؟" در اون رابطه داشته باشه؟
نمی دونم و نمی تونم جوابی به خیلی از سوالام بدم ، ولی این رو خوب می دونم که فیلم های میرکریمی ،"ظاهرا" ادعای زیادی ندارن ، ولی سعی می کنن حرف های گنده ای بزنن ، فیلم هایی که شاید لغت "ایرانی" بهترین توصیف برای اون ها نباشه ، ولی ادعای اینکه فیلم ها از نگی شیرینی بهره می برن ، به عقیده ی من اصلا ادعای دور از واقعی نیست.
پی نوشت: ایشالا در این یکی دو هفته ، میرم "قصر شیرین" رو هم می بینم.
فرهادی در فیلم های این چند ساله اش از یک پروتکل نسبتا ثابت استفاده می کند. کنش اصلی داستان (گم شدن الی ، لحظه ی هل دادن ساره بیات ، دعوای فیلم گذشته ، صحنه ی احتمالی به ترانه علیدوستی ، مفقود شدن دختر در جریان مراسم عروسی) را حذف می کند و مخاطب را درگیر دیدن واکنش ها می کند.
در این پست ، اشاره کردم که به نظر مهرداد اسکویی ، فیلم خوب ، از واکنش ها ساخته می شود.
اصلا این بحث وجود دارد که دلیل مبتذل دانستن هالیوود این است که تماشاگران را درگیر کنش می کند ، در صورتی که زندگی واقعی در واکنش ها ساخته می شود.
اصغر فرهادی هم با هوشمندی بسیار این کار را در آثارش می کند.
بهنام بهزادی بعد از فیلم بسیار خوب "تنها دوبار زندگی می کنیم" سراغ قاعده ی تصادف رفت. فیلمی از گونه به اصطلاح "اجتماعی" سینمای ایران که در ادامه ی سیل موفقیت های فرهادی ساخته شده.
هرچند که فیلم به سبک و سیاق فیلم های فرهادی کنشی را حذف نمی کند ، اما در بسیاری از المان ها (پرداختن این شکلی به واکنش ، تا اندازه ای دوربین) کاملا متاثر از سینمای فرهادی است.
مشکل فیلم بهزادی پرداخت داستان و چگونگی رساندن ماجرا به اوج تنش است.
اصغر فرهادی به خوبی می تواند داستان را تا اوج جنون ، اوج تنش و تا لحظه ای که افراد به اصطلاح "جوش می آورند" هدایت کند. او انقدر درست اینکار را می کند که مخاطب مقهور داستان می شود و به خوبی کارکتر ها را می شناسد .
یکی از مهمترین دلایل موفقیت فرهادی ، تسلط بر فیلمنامه نویسی است.
هرگز در دیالوگ های فرهادی نمی بینید که :
علیدوستی: تو چرا اینقدر عصبی هستی ؟
شهاب حسینی : آری ، عصبی هستم. زین پس همینی که هست.
(با بازی و لحن های اغراق شده خوانده شود)
او به ما نشان می دهد که شهاب حسینی عصبی است و این یعنی سینما. او با پرداختن به جزییات کارکتر شهاب حسینی و نشان دادن کنش های او به زبان سینما ، مدام شخصیت را به سمت عصبی شدن هدایت می کند.
به عقیده ی بسیاری از منتقدان هنری، تفاوت جنس مرغوب و نامرغوب در عالم هنر ، در پرداخت به جزییات نمود پیدا می کند. یک اثر جدی هنری مملو از جزییاتی است که داستان اصلی را منطقی می کنند . برای اینکه تفاوت جنس مرغوب و نامرغوب را متوجه شوید ، می توانید به تماشای قاعده ی تصادف بنشینید و پس از مدت کوتاهی یک فیلم از اصغر فرهادی تماشا کنید.
تصور می کنم شما هم بتوانید تفاوت این دو را متوجه شوید.
نظر شما چیست؟
پی نوشت1: تمجید های من از فیلم های فرهادی ممکنه شائبه ی تحت تاثیر جو بودن من رو داشته باشه ، اما اگر براتون راهگشاست ، باید بگم من از سینمای فرهادی متنفرم.
پی نوشت2:قاعده ی تصادف بهنام بهزادی فیلم قابل قبولی است. هرچند که عالی نیست ، حتی خوب هم نیست . اما یک سر و گردن از اکثریت قریب به اتفاق فیلم هایی که به سندرم فرهادی دچارند بهتر است.
در شرایطی که در این چند روزه همه جا پر شد اول از خبر اکران خانه ی پدری و بعد خبر توقیفش ، دوست داشتم کمی دربارش بنویسم.
نکته ی جالب اینه که هرچه قدر به عقیده ی بنده حداقل ، سکانس اول خانه ی پدری ، خوب و مهمه ، باقی فیلم ضعیفه و نمی تونه درست پیش بره.
سکانسی که تمام این جار و جنجال های بی خود ، اتفاقا به خاطر اونه و کیانوش عیاری با ممارست درستی ، زیر بار حذف این سکانس نرفته.
اما اینها باعث نمیشه که نگم به نظر من ، خانه ی پدری فیلمی کم مایه و ضعیفه که اگر به خاطر یک سری التهاب خارج از فیلم نبود قطعا دیده نمی شد.
حالا هم که انقدر مجوز اکران ارشاد بدرد نخور شده که یک نهاد دیگه می تونه بیاد بگه:
"نه ، من با اون بخش از فیلم حال نکردم! بکشید پایین! "
و در شرایطی که آخرین فیلم عیاری ، یعنی "کاناپه" هم توسط همین دوستان ارشاد توقیفه ، زمان رو خیلی مناسب دیدم تا ازتون دعوت کنم ، اولین فیلم کیانوش عیاری که مستندی است درباره ی وقایع تابستان 58 رو تماشا کنید.
این فیلم بنظر من ، از جهاتی بهترین فیلم عیاریه و در لحظاتی انقدر اطلاعات دست اول و جذابی به مخاطبش می ده که می شه ازش پس از 40 سال ، به عنوان یک سند تصویری بسیار مهم یاد کرد. فیلمی که عیاری 28 ساله و دوستانش با کمترین امکانات و به شکل رفاقتی ساختن. اما میشه در اون ، از نوع پوشش زن ها تا عکس گرفتن مردم با مجسه ی یاسر عرفات رو تماشا کرد.
بیشتر توضیح نمی دم تا چیزی اسپویل نشه. ولی امیدوارم شما هم ببینید و لذت ببرید.
پانوشت: درباره ی فیلم تازه نفس ها یک سال و خورده ای پیش نوشتم و به شکل پیش نویس در وبلاگ قرار دادم ، اما بنا به دلایلی منتشرش نکردم. این روزها و با داستان های خانه پدری ، بهانه ی مناسبی برای بازنویسی و انتشار اون یادداشت پیدا کردم.
پی نوشت: این یادداشت ، یادداشتیه که به واسطه ی مشق!!! استاد گرامی در مقطع کارشناسی ارشد مجبور شدم انجام بدم. پس اگر از این به بعد با یه سری یادداشت برخورد کردید که به استیل من نمی خوره درباره ی این چیزا بنویسم تعجب نکنید.
این یادداشت های بدون برنامه ریزی قبلی هستن و یک جور سعادت اجباری! محسوب می شن.
تا به امروز این دو نمایشنامه رو خوندم و حتما در چند هفته ی آینده ، یادداشت دیگری درباره ی سه نمایشنامه ی دیگر کامو خواهم نوشت . ولی عجالتا ، این شما و این سوتفاهم و صالحان (یا عادل ها)
کامو به خوبی نقطه ی روایت داستان رو عوض می کنه. خیلی درست سکانس عوض می کنه و به شکل موجزی داستان رو روایت می کنه. به زیاده گویی نمی افته
در صالحان اگر اسامی ویه سری چیزا رو حذف کنیم ، واقعا نمیشه تشخیص داد این درباره ی کدوم گروه ایده اولوژیک مسلحانه است. کامو انقدر به اندیشه های تمامی این گروه ها درست نزدیک شده که از گروه های مسلحانه ی ایده اولوژیک ایران تا هرجای دیگه ی دنیا و در طی زمان های مختلف ، میشه همین داستان رو دید. نکته ی مهم دیگه ، عدم طرفداری کامو از این گروه هاست که به روشنی در تضاد با روشنفکران آن دوران فرانسه است که تفکرات چپ داشتن ( با احترام به همه معتقدم ، حالا اون دوران نه ، ولی اگر کسی امروز دیگه تفکرات چپ داره از غار تاریخ بیرون اومده و حتما احمقه) و البته نتیجه ی انقلاب کمونیستی روسیه خودش مبین اینه که چقدر کامو در مقابل خیلی ها درست میدیده
نکته ای که برای من در آثار کامو اهمیت داره اینه که همواره محتوا سوار برتکنیکه، به این معنی که بنظرم معلومه کامو بیش از اینکه یه نمایشنامه نویس باشه ، یه متفکره.
یه متفکر که تعدادی شخصیت "عموما" خاکستری خلق می کنه (مثلا همسر در سوتفاهم سفیده سفیده تقریبا) که با استفاده از یه سری شوک در درون داستان (مثلا در صالحان زندانی ای که مسئول تمیز کردن زمین هست ، مامور اعدامم هست) که البته متاسفانه خیلی هم ازشون استفاده ی خاصی نمیشه ، داستان رو جذاب می کنه ، داستان هایی که عموما در بلوک شرق میگذرن و دغدغه ی مرگ (کشتن و کشته شدن) به همراه دغدغه ی دین ، تم بزرگ و کوچک داستان ها رو تشکیل می ده و به خوبی میشه دیدی که معروفه به " پوچ گرایی" رو در آثارش دید.کما اینکه من خیلی با این عبارت ارتباط برقرار نمی کنم.
کامو موقعیت های غریبی میسازه ، مثل موقعیت ابتدایی پر از تعلیق سوتفاهم که من رو تا اندازه ای یاد روانی هیچکاک انداخت (البته فک کنم هیچکاک بعد از نمایشنامه ی کامو ، اون فیلم رو میسازه و نمی دونم چقدر تحت تاثیر بوده) و بعد از کنش ها ، کامو نه با تمرکزی که فرهادی روی واکنش کارکترهاش داره ، ولی تا اندازه ای روی واکنش شخصیت هاش تمرکز می کنه و سعی می کنه به ما از انگیزه ها ، تفکرات و دلایل کنش های مختلف کارکترهاش بگه
در کل ، کاموعه دیگه
چی می تونم دربارش بگم؟
به لطف مسئولین گرامی و در جهت گرمتر شدن روابط خانواده های ایرانی و با تصمیم حکیمانه ی مقامات، پای وزیر ارتباطات رفته روی سیم اینترنت (خودش میگه بزور هولش دادن روی سیم البته) و ارتباطات ما با جامعه ی جهانی جهان خوار! (تعبیر از این غریب تر درست نکردم توو زندگیم) و مزدورانشان! کلا قطعه آقا. ما نمی تونیم حتی گوگل کنیم! ما عملا نمی تونیم فیلم ببینیم و حتی چیزی بخونیم. به همین دلیل و در راستای تبدیل تهدید ها به فرصت، زمان رو برای دیدن برنامه های بسیار مهیج تلویزیون غنیمت شمردم.
بعد ها شاید از اینکه در این مدت چطور حیرت زده برنامه های تلویزیون رو نگاه می کردم و حرص می خوردم بیشتر نوشتم. (قطعا انتشار پست مزبور، رابطه ی مستقیمی با تاریخ وصل شدن اینترنت داره و اگه به امید خدا اینترنتمون تا ابد و دهر ملی موند ، حتما فرصت میشه که در پستی مبسوط از جذابیت های تلویزیون براتون بنویسم.)
چند هفته ی پیش ، مستندی به نام راه طی شده از شبکه ی مستند و به تهیه کنندگی مرکز مستند سوره (حوزه هنری) پخش شد که حسابی خبر ساز بود.
این مستند که ساخته ی یکی از جیمی جامپر های خوب کشو. ببخشید ، ساخته ی یکی از کارگردان ها خوب کشور ، یعنی آقای ملاقلی پور (پسر) هستن ، به زندگی دکتر محمد بازرگان ، رییس دولت موقت می پردازه و الحق و الانصاف چه پیش از پخشش ، چه پس از پخشش ، حسابی جارو جنجال به پا کرد و موافقان و مخالفان زیادی داشت.
مهمترین دلیل این صف کشی ها ، صف کشی نسبت به خود شخصیت بازرگان بود که چون نه بنده تخصصی در این زمینه دارم و نه سنم قد می ده که اون دوران رو دیده باشم ، تمام تلاشم رو خواهم کرد که در ادامه غیر جانبدارنه و به دور از جهت گیری ها ی ، فقط به بحث های خود فیلم بپردازیم و از بحث های فرامتنی تعمدا فاصله بگیرم.
فیلم با تیتراژ متفاوتی آغاز می شود. استفاده از موتیف آینه ، تقریبا در تمام فیلم وجود داره و هرچند میشه از اون به عنوان کاری به نسبه خلاقانه نام برد (همونجوری که قطبی زاده در نقد و بررسی فیلم می گفت) اما من یکی که هدف فیلمساز از اینکار رو نفهمیدم .(برعکس قطبی زاده که حالا نمی دونم به چه دلیلی از این ترفند ملاقلی پور دفاع کرد، بنظرم هر هدفی فیلمساز از اینکار داشته بهش نرسیده)
جهت نگاه مصاحبه شونده ها به طرف ملاقلی پوره . این ترفند به این عنوان که ملاقلی پور راوی داستانه قابل قبوله. قطعا هم در انتخاب فرم شخصی کارگردان مختاره. اما حداقل سلیقه ی من نیست که چنین فرمی رو انتخاب کنم و اگر از من بپرسید ، بخش زیادی از مناقشات حول این فیلم دقیقا به همین دلیله. ملاقلی پور در نقش پدر به جای فرزندش لقمه رو (بخونید اطلاعات تاریخی) رو می جوه و لقمه ی جویده شده رو (بخونید اطلاعات گزینش شده رو) در اختیار مخاطب قرار می ده. این مساله با توجه به نوع سوال هایی که از افراد می پرسه که دارای جهت گیری کاملا واضحی هستن ، پررنگ تر میشه و زمانی که از جواب های مصاحبه شونده ها نتیجه گیری می کنه و با استفاده از تصاویر سعی می کنه برای مستند رادیویی اش! (بدون اغراق اگر راه طی شده یک مستند رادیویی بود، خللی در روایتش وارد نمی شد) المان های تصویری بسازه ، به اوج خودش میرسه.
نمی دونم چقدر تعمدی بوده یا نه ،اما نتیجه ی دیگه ای که کارگردان با زاویه ی زیاد نگاه بین مصاحبه شونده و دوربین رقم زده اینه که مخاطب با شخصیت ها همذات پنداری نکنه ، ملاقلی پور با تعدد کات تا اندازه ای احساس عدم راحتی رو در مخاطب القا می کنه و با انتخاب کلاژگونه ی مصاحبه ها ، کاملا سوگیرانه ساختار فیلمش رو بنا می کنه.
به طور کلی میشه گفت این فیلم ، به هیچ عنوان مستند پرتره ی بازرگان به حساب نمیاد (البته از حق نگذریم ملاقلی پور هم هرگز چنین ادعایی نکرده) و در خوشبینانه ترین حالت ، یک خوانش و روایت شخصیه (راستش خیلی با روایت شخصی هم موافق نیستم ، بیشتر روایت تهیه کننده است تا آدمی که دارای تفکر و اندیشه ی شخصی منحصر بفردی باشه ) از بخش هایی از زندگی مهندس بازرگان.
مشکل بسیاری از افراد با این فیلم ، علی الخصوص در لحظاتی به اوج خودش می رسه که روای مطالبی رو راجع به لیبرالیسم و . مطرح می کنه که مشخصا خیلی بزرگتر از دهن کارگردانه و نشون دهنده ی سواد بسیار پایینه ملاقلی پور. سطح سواد و دانش بسیار پایینی که عملا منجر به تولید اثری به اصطلاح مستند شده که به هارد تاک های پوپولیستی تلویزیونی که مجری می خواد بزور همه حرف هاش رو تایید کنن ، نزدیک تره .
هرچند که بنا داشتم به هیچ عنوان وارد مسائل فرامتنی فیلم نشم و سعی کنم حتی اگر میشم ، بنا بر منطق نتیجه گیری داشته باشم، به گونه ای که نیاز به نقل مسائل تاریخی نداشته باشم، اما شاید بد نباشه کمی راجع به نتیجه گیری کوته نظرانه ی فیلم هم صحبت کنم. این نتیجه گیری انقدر ناشی از بی سوادیه که محمد قوچانی در برنامه ی نقد و بررسی فیلم به صراحت به ملاقلی پور تاخت که (کمی ادبیات حرف رو عوض کردم):
تازه اعوذ بالله مهندس بازرگان که خدا نیست و قطعا کتاب راه طی شده پر از ایراد و غلط و اشتباه است. این چه تفسیر کودکستانه ای است که می کنید؟!
در نهایت ، بنده به آقای ملاقلی پور صمیمانه توصیه می کنم که عوض جار و جنجال بی خود برای فیلم های ضعیفشان و داد و فریادهای بی مزه زمان جشنواره ها که چرا فیلم هایش قبول نمی شوند یا مورد توجه قرار نمی گیرند ، به فعالیت های جیمی جامپانه ی خود ادامه دهند که تصور می کنم در آن مسیر استعداد بیشتری برای بروز داشته باشند.
هرچند که شاید بنا به سلیقه ی بسیاری و از جمله خودم ، ترجیح می دهم جیمی جامپ هایی از جنس فینال جام باشگاه های سال گذشته ببینم تا آقای ملاقلی پوری را با آن شمایل!
پی نوشت: این مطلب تا زمانی که آقای جهرمی پاشون رو از روی سیم وردارن و من بتونم گوگل کنم ، بدون عکس خواهد بود.
از حجم عظیم بدبیاری های دیشب هرچی بگم کم گفتم
از اینکه دیشب گوشیم سوخت!
تا اینکه سیم کارتم تووی گوشی دیگه ای گیرکرده
و آقای جهرمی پاشون رفته روو سیم و از طریق هیچ شبکه ی اجتماعی و حتی ایمیلی راهی برای دسترسی به افراد ندارم.
ینی نه شماره ی کسی رو دارم ، نه کسی می تونه بهم زنگ بزنه و نه حتی می تونم از ایمیل یا تلگرام استفاده کنم
ینی عااالی شد!
عجالتا اگر کسی کاری با بنده داشت می تونه زیر این پست ، پیام خصوصی بزاره
پی نوشت: این پست موقت است.
شاید گفتن حرفی که می خوام بزنم خیلی ترسناک باشه ، ولی باید اعتراف کنم ، مدتی میشه که هیچ فیلمی ، تاکید می کنم هیچ فیلمی منو به شگفتی وا نمی داره و اگه بخوام کمی منطقی باشم ، اصلا فیلما برام خسته کننده و کسالت آورن.
بخش زیادی از فیلما بنظرم صرفا هدف گیشه دارن و هیچ روایت متفاوت و حتی جذابی؟! از زندگی ارایه نمی دن. اینکه بخوایم با دیدن فیلم ها زندگی رو بهتر بشناسیم که پیشکش.
سینمای به اصطلاح آوانگارد رو هم که نگم براتون ، یه مشت ایده ی پوسیده با جهان بینی پرت و پلا که تازه اگر بشه اسمش رو جهان بینی گذاشت!
خلاصه اینکه ، شاید این جمله ام حاوی غرور و تبختر یا حتی بعضا! توهم زیادی باشه ، ولی دلم می خواد بگم عجیب با اون نقل معروف کوبریک همذات پنداری می کنم که میگه:
فیلم هایی بدی که بقیه می ساختن به من اعتماد بنفس لازم برای فیلمسازی رو داد.
نکته ی خیلی مهم دیگه ای که این روزا بهش رسیدم ، فیلمسازی طبق سطح سواد مخاطبه. شب قوزی در دهه ی چهل با اقبال مواجه نشد ، چون اکثر تماشاگران اون روزهای سینما سطحشون خیلی پایین بود ، سواد نداشتن ، چه برسه به اینکه شب قوزی ببینن و بفهمن. اشتباه نشه ، فیلم اصلا پیچیده نیست ، حتی فکر می کنم امروز اگر فیلم رو ببینید بگید چقدر ایده ی ساده و تکراری داشته (که البته برای اون موقع تکراری نبوده انقدر) اما مساله در تغییر سطح مخاطبه. دلیلش تربیت مخاطب در طی زمانه. دلیل اینکه نسل جوون حالشون از سریال های تلویزیون رسمی و شبکه های اون وری مثل جم تی وی بهم می خوره اینه که برای مخاطب با سطح سواد رسانه ای پایین تولید شدن.
مخاطب دهه شصت ، هفتاد و حتی دیگه تا اندازه ای هشتاد سینما ، چون فیلم های روز دنیا رو در اختیار داشته و داره ، سلیقه ی کاملا متفاوتی با نسل های پیش از خودش داره. چون از بچگی با فیلم و اینترنت بزرگ شده و سواد رسانه ای بسیار بالاتری به نسبت نسل های پیشینش داره.
اتفاقا امروز و حتی چند سال بعد بهتر ، مخاطب آماده ی فیلم های پیچیده تره و آدمی که بتونه مطابق با سلیقه ی مخاطبش فیلم بسازه ، برنده است.
آدمی که برای نسل دهه شصتی ها ، هفتادی ها و هشتادی ها ، در دهه ی اول قرن آینده فیلمسازی میکنه.
نصف یک بطری حاوی یک مایع سفید رنگ رو یک جا خورم و با دستم اطراف دهنم رو پاک کردم.
خیلی وقت بود که آروم و قرار نداشتم
یه کابوس دست از سرم برنمی داشت
داشتم تنها توی جنگل قدم میزدم
با یه تفنگ روی دوشم
اما عجیب ترین بخش داستان حتی این نبود که من ، چرا پا تووی یکی از ناشناخته ترین جنگل های دنیا گذاشتم.
دلیلش معلومه
دلیلش اینه که اون چند کیلومتر راه اومده بود و نصف گله ی گوسفندام رو قلع و قمع کرد.
عجیب ترین بخشش آینده بود.
آینده ای که یه بطری حاوی یک مایع سفید رنگ جلوی تلویزیون 14 اینچ کهنه ام در اتاق نشیمن لم داده و داره تلویزیون تماشا میکنه.
به پرسه زدنم ادامه میدم ، خوب میدونم که چیزی که دنبال شکارشم باید یه جایی همون اطراف باشه.
اون قدرتمنده
همه ازش میترسن
همینه که باعث میشه نتونم تحملش کنم
چنتا آهو ، از فاصله ی دور می بینن ام و پا به فرار میزارن. با وجود اینکه باید مطابق همیشه برم سراغ شکار اونا ، ولی انگار یه چیزی ، منو به سمت شکار اون می بره.
از لابه لای شاخه ها سایه اش رومی بینم. آره خودشه ، با همون اعتماد به نفسی که همه ازش حرف میزدن، داره پرسه میزنه. می تونم صدای نفس کشیدنش رو هم بشنوم.
داره آروم نفس می کشه.
باید کمین کنم. به هیچ وجه نباید منو ببینه.
داره نزدیک تر میشه ، دیگه تقریبا فاصله ای باهم نداریم.
می تونم غرور رو تو چشاش ببینم.
می تونم ببینم که اگه شکارش کنم ، می تونم تنها پادشاه این جنگل باشم.
با یک جست از کمین خارج میشم
چشم توو چشم میشیم
ترس رو توو چشاش میخونم
نباید امونش بدم
یه لحظه تعلل کنم تمومه کارم
و
شکارش کردم
هیچی به جذابیت این نیست که داخل قلمرویی که فقط تو پادشاهشی پرسه بزنی و هرجایی دلت می خواد لم بدی.
خصوصا اگر روی زمین ، بطری نوشیدنی سفیدی ریخته شده باشه که متعلق به قربانی ات بوده.
من لیون ام.
در حوالی یک جنگل در حومه ی ژوهانسبورگ زندگی میکنم
و اون روز توسط یک شیر خورده شدم!
سعید مولایی
آذر 98
در دنیای فیلمنامه نویس ها ، آدم های زیادی نیستن که سلیبریتی باشن ، چارلی کافمن بین فیلمنامه نویس ها ، قطعا یه سلیبریتی محسوب میشه.
از همون فیلم اولش ، جان مالکوییچ بودن نشون داد که نبوغ و خلاقیتی داره که با بقیه ی آدما متفاوته.
جان مالکویچ بودن هرچند مملو از باگ های فیلمنامه ای مختلفه (از اینکه چطور انقدر سریع و بدون هیچ مقدمه ای این مثلث عشقی شکل میگیره تا اینکه یکی توو اون شرکت خراب شده نیست که ببینه اینا در طول روز چیکار میکنن و اصلا ، جان مالکوییچ اصلی در اوخر فیلم چی میبینه و چی میکشه؟)
به نوعی بنظر میاد فیلمنامه نویس دچار ذوق زدگی شده و میخواسته با هرچه عجیب تر نشون دادن داستان ، بیشتر خودش رو به رخ بکشه و بگه:
من اینجاااام
یوهو
ولی با تمام این تفاسیر ، نمیشه گفت که فیلمنامه برای اون موقع خلاقانه نیست و با مدیوم سینما و تصویر شوخی نمی کنه
یکی از رموز کار کافمن ، علاوه بر بازی با زمان و تعریف داستان های ذهنی ، استفاده از قابلیت های خود مدیوم سینماست که منجر به گسترش بیشتر مرزهای خود سینما میشه. این یکی از مهمترین دلایلیه که آثار کافمن برای سینماگرا بسیار پر اهمیته.
فیلم اقتباس ، یکی دیگه از فیلم های مهمه کافمنه. فیلمساز اینبار به پارودی کردن تصویر خودش می پردازه و با کنایه به روش فیلمنامه نویسی مک کی، داستانی رو از خود و برادر دوقلوش (شاید اینجوری بشه تعبیر کرد که خودش و برادرش دو نیمه ی مختلف کافمن هستن) تعریف می کنه که بازهم سرشار از جنون و دیوانگیه. بازی نیکلاس کیج حیرت انگیزه و از اون مهمتر ، فیلمنامه کاملا در خدمت بازیگر این نقش نوشته شده. اما باز هم گسست های زمانی و باگ های فیلمنامه خودنمایی می کنه که شاید اگر زمانی خواستم مفصر تر درباره ی آداپتیشن بنویسم ، به اون ها اشاره کنم.
اگر عجالتا از درخشش ابدی یک ذهن پاک عبور کنیم ، انونیمسا و سینکداکی ، نیویورک ، دو اثر اخیر و مهم تر آقای کافمن هستن.
اثر اول یک انیمیشن که روایت مینیمال تری از سایر اثار کافمن داره ، نظر میاد به وضوح عطش اولیه در او نشست کرده و سعی میکنه به مفاهیمی که در ذهن داره ، این بار در مدیوم های دیگه ای مثل انیمیشن برسه. هرچند که در این اثر بنظرم همچین هم موفق نبوده ، اما نمیشه ناامید بود که با شناختی که از مدیوم انیمیشن بدست اورده ، اثر بعدیش یک اثر عالی نباشه.
سینکداکی نیویورک هم ، فیلم دیگه ایه که این بار علاوه بر اینکه کافمن فیلمنامه نویسی اش رو انجام داده ، کارگردان کار هم بوده.
این اثر که انصافا به خوانش فضایی نیاز داره و اثر مبهم و سنگینی بنظر میاد ، از جشنواره ی کن نخل طلا گرفته و تحسین منتقدانی نظیر راجر ایبرت رو بدست اورده.
هرچند که بنظر من ، بدلیل فقدان خلاقیت جدید از سوی کارگردان و فیلمنامه نویس ، کافمن داره فیلم هاش رو خیلی پیچیده میکنه. به حدی که دیگه مخاطب عام نمی تونه با فیلم ارتباط برقرار کنه (ارجاعتون میدم به هزینه ی ساخت و میزان فروش فیلم) فیلمی که ظاهرا بر علیه سینمای شعاری مرسومه ، آخر خودش در دیالوگ های پایانی خیلی به اون فیلم ها نزدیک میشه.هرچند که باز اگر کافمن باز باشید ، فکر می کنم که حتما از جنون دیوانه وار بسیار زیاد فیلم لذت خواهید برد.
اما بهترین فیلم کافمن با اختلاف که به شدت فیلمنامه ی پخته ای داره و معلومه نویسنده اش به بلوغ رسیده ، درخشش ابدی یک ذهنه پاکه. ساختار پیچیده ی این فیلم انقدر در قالب درام درست جا شده و انقدر داره از خود مدیوم سینما بهره می بره در روایت داستان که اگه از من بپرسید ، می گم بایکی از شاهکارهای تاریخ سینما ظرف هستیم. نکته ی مهمی که وجود داره اینه که اگه فیلم بین باشید و فیلم رو با دقت ببینید ، بعیده در فهم داستان دچار مشکل بشید. شاید یکی از مهمترین دلایل موفقیت این فیلم در همین نکته نهفته است و شاید تفاوت فیلم های خوب و بد کافمن رو بشه جایی دید که آثارش انقد پیچ و تاب پیدا کردن که دیگه مخاطب نمی فهمتشون یا انقدر دارن یک مفهوم پیچیده رو ساده توضیح میدن که مخاطب می فهمتشون.
البته ، به طور کلی سینمای کافمن از جریان اصلی هالیوود خیلی هم دور نیست و به عنوان یک سینمای متفاوت ، اما درون همون سیستم تعریف میشه. چنانچه که المان های عامه پسندی مثل ارزش خانواده (ارجاع میدم به تیکه ی آخر انونیمسا ) نوع پرداختی که نسبت به شخصیت های اصلی وجود داره ، پیرنگ و بسیاری چیزهای دیگه همه با جریان اصلی سینمای هالیوود یکیه.
سینمای کافمن ، یک جهان داره. یک جهان داری روایت غیرخطی ، شخصی و ذهنی که تلاش میکنه به بهترین نحو از مدیوم از مدیوم سینما برای روایت داستان هاش استفاده کنه. بعضی اوقات فیلماش خوب درمیاد و بعضی اوقات نه چندان دلچسب.
اما اگر دلتون می خواد یه فیلم درجه یک از کافمن ببینید
دیدن درخشش ابدی یک ذهن پاک رو حتما بهتون توصیه می کنم.
پدیدار ، نشریه ای از گروه سینما تاتر دانشگاه هنره که در این شماره اش ، به شکل ویژه ای به فیلم های مستند پرداخته و تعدادی از فعالان سینمای مستند پیشنهاد دیدن فیلم هایی که ازشون خوششون اومده رو دادن.
این قرنطینه ی یک هفته ای رو بهترین زمان برای این دیدم که این فیلم ها رو تماشا کنم. هرچند که اکثرشون رو متاسفانه نتوستم روی اینترنت پیدا کنم ، اما دو فیلم گفتگو در مه ، ساخته ی مرحوم محمد رضا مقدسیان و گم و گور ، ساخته ی محمد رضا فرزاد رو موفق شدم پیدا کنم.
گفتگو در مه ،تقابل سنت است و مدرنیته. داستان دوران پرشور تشکیل شوراهای شهر و روستاست و اینکه این کار انقدر هم که به نظر می آید ساده نبوده و نیست! اینکه به پیرمردی که کدخدای ده بوده ، بگوییم مدیریت ده زین پس با شورا است و بنا به رای مردم ، تو باید با اعضای دیگر شورا (که شامل یک زن است) همکاری کنی. اما او سرسختانه حرف خودش را می زند! می گوید با شیران! نشست و برخواست داشته ام و هرگز تن به ذلت نشستن با یک زن نمی دهم!
او حتی گروه مستندسازی را هم به بازی می گیرد!
این مستند سندی است منحصر بفرد از سطح بالای مناقشه در چنین مسایل پیش پا افتاده ای در ایران
سابقه ای که من از کارگردان اثر داشتم صرفا به ترجمه ی کتابی برمی گشت که خیلی دوسش داشتم و در این پست بهش اشاره کردم ، راستش به جرات می تونم بگم ، اصلا انتظار نداشتم با چنین اثر خلاقانه ای رو به رو بشم.
فیلم درباره ی وقایع ۱۷ شهریور ۵۷ است و تمام بنیان اش روی تنها فیلم آن روز است. فیلمی بسیار بی کیفیت.
اما اشتباه نکنید ، روایتگر قصه جوری به بهانه ی این قطعه فیلم شما را با فضا و اتفاقات آن دوران و سرنوشت احتمالی چند تن از آدم های فیلم همراه می کند که متوجه گذر زمان نمی شوید.
اکیدا دیدن آن را توصیه میکنم.
تعلیق و معما
(این متن داستان رو لو نخواهد داد)
پیش از این و در این پست درباره ی چند تاتر نوشتم و امروز قصد دارم درباره ی یکی از جذاب ترین تاترهایی که دیدم صحبت کنم.
اتاق ورونیکا
بدون شک عنصر تعلیق یکی از کاربردی ترین عناصر درام است و چقدر این متن به خوبی ما را لحظه به لحظه با معماهای جدیدی رو به رو می کند.
این تاتر که چند سال پیش به کارگردانی رضا ثروتی در عمارت مسعودیه به روی صحنه رفت ، نوشته ی ایرا لوین است وبدون شک یکی از بهترین نمونه های چرخش داستانی و ساخت معما در آثار نمایشی است.
داستان با ورود یک زوج جوان به اتاق ورونیکا و تعریف کردن داستان ورونیکا از زبان آقا و خانوم خدمتکار خانه آغاز می شود. آن ها یک به یک پرده های سفید کشیده شده روی اجسام اتاق را برمی دارند و برای ما داستان این خانه و ساکنان آن را تعریف می کنند.
چرخش های متعدد داستانی حیرت انگیز است و بازیگران با وجود جابه جا شدن نقش هایشان و گریم نسبتا زیاد ، متن را به خوبی منتقل می کنند.
بگذارید حرفم را اصلاح کنم.
بازی بازیگران خیره کننده است و نشان دهنده ی توانایی فوق العاده ی رضا ثروتی در بازی گرفتن از بازیگران است. اما ستاره اسکندری و بهناز جعفری شاهکار بازی می کنند.
شاید باید باز هم حرفم را اصلاح کنم ، بهناز جعفری فرا انسانی بازی می کند. بهناز جعفری یکی از بهترین بازی هایی که در تمام زندگی ام دیده ام را انجام می دهد و کاملا به یاد ماندنی است.
من شاید با توجه به سلیقه ام تاکید و جهت دهی به احساسات و ادراک مخاطب با موسیقی را نپسندم ، ولی موسیقی و صداهای اطراف کاملا فکر شده انتخاب شده اند و این عالی است.
مانند موسیقی ، شاید من این حد از جهت دهی و هدایت مخاطب با استفاده از نور را نپسندم (حالا نور رو یهو قرمز نمی کردن باعث نمی شد ما نفهمیم اتفاق ترسناکی در حال افتادن نیست) ولی همین حساب شده بودنش جای تقدیر دارد.
اتاق ورونیکا ، یک تاتر کاملا استادارد جهانی در ژانر معمایی و وحشت است. با کارگردانی ای درخشان و بازی هایی حیرت آور.
اثری که اگر با آثار کمی ترسناک مشکلی نداشته باشید ، بعید است از دیدن آن پشیمان شوید.
درباره این سایت